کوه شیشه ای

✨🌙

کاش هیشوقت ادم به اجبار تن نده..

اجباری که آرزوت بود!

کاش یکم عدالت وجود داشت تو این دنیا..

کاش وقتی داشتن به آدم ها دارای تقسیم میکردند

همه دارایی هاشون یکسان بود...

شروع این دنیا با مابرابریه..

ما چه انتظار بیهوده ایی داریم...

مشترک مورد نظر ۸۰ درصد جوانی شما با فکر و خیال گذشت..

نوشته شده در پنجشنبه 12 بهمن 1402 ساعت 17:54 توسط زهرا|

امروز دوم بهمن سال صفر دو امتحان اخر رو هم تموم کردم

و الان دارم برمیگردم..

راه رفته رو دارم برمیگردم..

راهی که حدوددو سه ساله مرتب میرم و میام

گاهی با خنده گاهی شادی گاهی گریه و چند بار با حال مرگ

و اصلا از یادآوریش خرسند نمیشم

میخواستم شکرگزاری امروز رو انجام بدم

خدایا من خودم و زندگی ام رو با کسی مقایسه نمیکنم

بخصوص امروز امروز..

امروز من خوشحال از پایان امتحان خوشحال از برگشت و دور شدن

از اون ادم های سمی که حتی نفس کشیدنشونم تو هوایی من هستمم

ازارم میداد..

حداقل تا بیست رو قرار نیست تحمل کنم

بعد بیست روز هم که خدا خیلی خیلی جلو تر از ماست

اون میدونه..

قراره ایدا بیاد

ی زندگی ساده ساده ساده خواهم داشت در این بیست و یک روز

و ب سرعت برق و باد خواهد گذشت..

حرف از مقایسه شد..

اونایی که چندین سال پیش با من تو این وبلاگ بودن چیشد؟

رفتن؟

الان هرکدومشون ی گوشه دنیان..

من ولی..

شاید از لحاظ جغرافیایی سر خونه اولمم

الان این وبلاگ تبدیل شده ب کنج عزلت من

ب گوشه متروکه ذهنم

ب مخروبه خیالم

بماند..

ولی اینجارو دوست دارم..ریشه در خاکم!

مثله همینجا که دوستش دارم ولی ارزومه ک برم..

کاش ی روز بشه که برم نه؟

کاش ی روزی با یه حالت خیلی متفاوت تر

خوب ها

خیلی خوب

نوشته هامو بخونم و مرور کنم

عین اون فیلم دفترچه خاطرات..

چیزی نمیخوام بگم دیگه..

چمدون و همه چیم رو بستم...

شکر خدای من

ارد.پل راه.یازده و بیست و سه


نوشته شده در دوشنبه 2 بهمن 1402 ساعت 11:35 توسط زهرا|

امروز بیست و چندم دی ماه سال چهار و صد و دوعه

دارم به خودم فشار میارم که بنویسم اما نمیدونم چرا حوصلشو ندارم

اومده بودم خوابگاه برای امتحانای ترم ۷ که یه برفی اومده که شده بحران

زندگی مختل شده نه میذارن از در این زندان که اسمش ب نماد دانشگاهه

پا گذاشت بیرون..

نه کسی رو دارم که بتونم این روز های مزخرف رو سپری کنم

حداقل یکم تنوع باشه ، یه هم صحبت باشه، یکی باشه که حواسش بهت باشه

این روز های و همه ی روز ها اگه آری نبود..

من تنها ترین و همه ترین های بد جهان بودم که میدونم‌اگه بشمارم

ب گریه میوفتم پس میگذرم ازش..

اتاق فضای بدی داره نمیخوام ازش بگم

بعدا که میخونم ممکنه حالم بد بشه..

دوس دارم زودتر تموم کنم و برم هرجا که شده فقط برم

میخوام برم تبریز ولی میدونم ارزو از من توقع داره و من

برای براورد کردن توقع یه زن با دوتا بچه واقعا نمیرم

میرم یکم فشار های اینجارو فراموش کنم

امااز حق نگذریم ارزو واقعا خواهر خوبیه هیچوقت

من ر تحت فشار نمیذاره به خاطر خودش

فداکاره فدا کاره عین مامان..

اره مامان..

مامان خوبم..

خیلی دوسش دارم اما واقعا دختر بدیم

مامان فکر میکنه من دوسش ندارم وهیچ ترسی از نبودش ندارم

اما نمیدونه من خیلی شب ها با ترس نبودش گریه میکنم و دعا میکنم

خدایا عمرم رو باهاش تقسیم کن..

من بی مامان..

خدایا خودت حواست باشه دیگه خب؟ مامانم رو نگهدار همیشه

تا همیشه قبل از مرگم خواهش میکنم

دلم برای الهه تنگ شده

واقعا نمیدونم اگه اونو نداشتم چیکار میکردم اون همراهه رفیقه

خواهره همه چیه عشقه عشق..

فقط حیف که خیلی تنهاست..خیلی ناراحته..خیلی حوصله اش سرمیره

هیچ که تفریحی نداره..حیف که..

از ایدابگم...

چقدررر سختشه امتحانا گفته بودم؟ ترم ۳ شده

اره حیف اون دوسال دیگه تموم میکنه

و من مجبورم دو سال ازگار منتظرش بمونم..

تازه بعد اونم نمیاد پیشم..

اون فقط میخواد بره..

میدونم تو قسمت من و ایدا پیش هم بودن نیست

همیشه جدایی و دوری هست.

یا دوری اون از من ، یا دوری من به اون..

قبلا خودخواه بودم ارزو میکردم‌هنیشه پیش من باشه

اما الان من میخوام هر جا ک دلش خوش باشه باشه اما

همیشه رفیق من باشه

بود و نبود من براش خیلی فرق کنه فکر کنه که باید حتما من باشم..

نگه که فرقی نداره باشه یا نباشه..

باید اینو یه روز ب خودشم بگم..

الان نمیتونم بگم چون به اندازه کافی سر امتحانای طویلش ناراحته


راستی یاداونی که

به قول مهدی احمدوند

یادمه یه روز یکی بود..

عاشق نگاش شدم من.

همیشه تو خواب تو رویا

میدیدم کنارشم من بخیرر....

الان کجای دنیاست نمیدونم...


خدایا راستی شکرت

هزار هزار بار شکرت

هزاران هزاران هزاران بار شکرت

خوشی های زندگی ام و زندگی عزیزانم را مستدام و روز افزون کن

آمین💛🌿

نوشته شده در دوشنبه 25 دی 1402 ساعت 2:40 توسط زهرا|

میم

و

سین


باعث شدند عکس ها و خاطرات خوب دوران دانشجویی هم

همراه خودشون به سطل زباله سرازیر بشن..



نوشته شده در دوشنبه 25 دی 1402 ساعت 2:25 توسط زهرا|

خدای مهربان تر از مادرم

تورا شکرگزارم

بخاطر همان چیزهایی که میدانی🌿

نوشته شده در يکشنبه 21 آبان 1402 ساعت 2:12 توسط زهرا|

او دلش میخواست به حال تمام عزیزانش بگرید...

و چاره ایی پیدا کند

چه کند که

مشکلات بزرگ

و دست ها و توان او اندک بود

نوشته شده در يکشنبه 21 آبان 1402 ساعت 2:03 توسط زهرا|

امروز بهترین روز زندگیمه🥺❤

نوشته شده در شنبه 15 مهر 1402 ساعت 11:05 توسط زهرا|

هیشوقت فکر نمیکنم سال اخر کذایی دانشگاهم بخواد

اینطور شروع بشه..

میدونی بدترین قسمت زندگیم اونجاست که همیشه تو دلم میگم

ببین چی میخواستم چیشد!!

اصلا چرا اینطوری شد!

الان توی خوابگاه عجیب غریبم دراز کشیدم تو دلم دعا دعا میکنم

هیشکس این متن های من رو نخونه مثله دفترچه خاطرات زمان بچگیم میمونه

نمیخوام با خوندن حال و احوالاتم فکر کنه من ادم بدبختی ام

که الان اینطور حس میکنم ولی دوست ندارم یکی دیگه اینو بهم بگه

مهم نیست اصلا به قول حرف اون شب فاطمه

میخوام با گفتن این دروغ که من لصلا سخت گیر نیستم و هیچی دیگه برام

مهم نیست و بهریه ورمم نیست خودم رو گول بزنم

شاید اینطوری تونستم با شرایطم کنار بیام

تازه دو روزه بااین ادم های عجیب غریب به خصوص حدیثه هم اتاق شدم

ولی همین دو روز به اندازه چند هفته گذاشته

واقعا به نظرم دختر خوبی نیست

تختم لقه و روز ها توی کلاس خیلی کلافم

کتونیم به طرز نامردانه ایی پام رو زده و واقعا درد دارم ولی

به اندازه درد قلبم نیست

فردا میخوام برگردم و این وسط به فکر کارمم..

خسته تر از همیشه ام

زخمی تر از همیشه ام

در این بین یه موجود معصومی وارد این دنیا میشه

که من میشه خاله اش دوباره

البته به دوبارگیش ربط نداره اما به این فکر میکنم

که من به دنبال رفتنم

یه موجودی داره زور میزنه بیاد اینطرف...

از ته دلم ارزو میکنم زندگیش مثله زندگی ماها نشه

حداقل اون طعم خوب زندگی رو بچشه شاید کمی حال منم

حال خراب منم خوب بشه

میخوام برم چای بخورم

محدثه داره چای میریزه برام

سردرد دارم

میخوام یکم بعد به آریم زنگ بزنم..

راستی از این تریبون اعلام میکنم که

عاشقتم مَرد..

همین

نوشته شده در يکشنبه 9 مهر 1402 ساعت 23:03 توسط زهرا|

ما هیچ تر از هیچ پی هیچ دویدیم

جز هیچ در این هیچ دگر هیچ ندیدیم

بر هیچ نشستیم و بر هیچ براندیم

در هیچ بماندیم و از این هیچ بریدیم

نوشته شده در سه شنبه 4 مهر 1402 ساعت 0:57 توسط زهرا|

این همه راه آمدی..

بنشین خسته ایی و حق داری..


نفسی تازه کن ، نمیدانم

چند ماندست از شب دشوار


تا رسیدن هنوز باید رفت

کار سخت است و راه ناهموار


نوشته شده در يکشنبه 2 مهر 1402 ساعت 0:51 توسط زهرا|

ای غم که حجاب از روی صبر برداشته ایی..

من دیگه تحمل ندارم...

حس میکنم تمومش کنم بهتره

اما میترسم..

خیلی میترسم

راستی

راستی

دقبقا نمیدونم چند روز

ولی تا تولدم کم مونده

چرا داره21 سالم میشه..!!


نوشته شده در پنجشنبه 26 مرداد 1402 ساعت 14:51 توسط زهرا|

مرداد به آرامی و به سختی داره تموم میشه..

کاش پلک میزدم بهمم و میدیدم

درست شده..

تا مجبور نمیشدم انقدر غصه بخورم..

نوشته شده در پنجشنبه 19 مرداد 1402 ساعت 23:33 توسط زهرا|

سلام خدای مهربونم..

نمیدونم از کجا شروع کنم اما نمیدونم چرا امشب انقدر حس بد و خفه کننده ایی دارم

خدای مهربونم..

من میدونم تو منو به حال خودم رها نکردی

میدونم که میدونستی تنهایی نمیتونم از این مسیر عبور کنم

میدونم خودت اون رو سر راهم قرار دادی..

هنوز هیچ خبری نشده

هم از صدا زده شدن میترسم هم نشدن..

کاش وقتی خوابگاهم خبر بشه..

نمیدونم حس میکنم اونجا بهتر میتونم سرمو گرم کنم که از غصه نمیرم

خدایا خواهش میکنم ازت هر چه زودتر معجزه ات رو وارد زندگیم کن

خدای مهربونم چند نشونه سر راهم قرار دادی

بهم نامحسوس رسوندی که صبور باشم

که پایان این درد نزدیکه

خدا راستش من دیگه خسته شدم

خیلی وقته خسته شدم

و الان دیگه دارم بیش از توانم زجر میکشم

خدای مهربونم خواهش میکنم کمکم کن

از غیر تو کمک نمیخوام

که اگه تو نخوای نمیشه

نا امید نمیشم وقتی میدونم که همیشه بعد تاریکی

نور جدیدی برام میسازی..

خدایا اُمیدم به توعه..

نخ باریکی که باهاش ب این زندگی وصلم رو هرروز زخیم تر کن..

خبر های خوب رو وارد زندگیم کن...


نوشته شده در دوشنبه 26 تير 1402 ساعت 1:16 توسط زهرا|

چند وقت پیش با کسی در مورد متفاوت بودن زندگیمون صحبت کردم..

الان با عمق وجودم بهش پی بردم!

کی این تقدیرو برام نوشته؟

تا قسمت چندم عمرم باید درد بکشم؟

تا به ابد؟

پس ترجیح میدم کلا نباشم!

رختمو ببندم از این دنیا..

برام نریختن اونجا هم.. میدونم

نوشته شده در سه شنبه 30 خرداد 1402 ساعت 2:23 توسط زهرا|

یه روز سما گفت من اخرین بار که یادم بود

15 سالم بود..

نمیدونم چطور شده الان 24 سالمه..

منم یادمه که 18 سالم بود..

4 سال بود از فکری شب و روزمو بهم ریخته میگذشت..

ادم های سمی رو از دور و اظرافم پاک کرده بودم..

البته اون سمی هایی که باهاشون در ارتباط بودم..

درس خونده بودم شب و روز

کنکور قبول شده بودم..

رتبه اورده بودم..

قرار بود همه چی خوب پیش بره..

درس بخونم..

برم سرکار

مستقل بشم..

برای خودم زندگی کنم

ی زندگی عادی بسازم..

ولی چرا الان به اینجا رسیدم؟؟

چیشد که اینطور شد..

الان 21 سالم شده..!

ولی اونطور نشده ک میخواستم..

الان بعد هشت سال دوباره دارم به 14 سالگیم فکر میکنم..!

مرور میکنمشون..!

خب نباید اینطور میشد..

چه میشه کرد؟

حس میکنم این روزا میرم..

کلا از این جسم میرم

و از من برای اطرافیانم برای اونایی ک منو میشناسن

و بعد من زندگی میکنن خاطره میمونم چند سالی..

بعد اخرین کسی که منو تو خاطرش داره میمیره..

و خاطرات منم به باد سپرده میشه و میره..

نوشته شده در دوشنبه 22 خرداد 1402 ساعت 23:04 توسط زهرا|

از بهمن ماه که برام اتفاق افتاد فکر نمیکردم خرداد بشه و روزها

با سختی خیلی خیلی زیاد بیان و رد بشن ولی هنوز تموم نشده

باقی بمونه..

برام واقعا تحملش..

صبر کردنش..

لحظه شمردنش..

خیلی عذاب اوره..

یعنی کی میشه بیام بنویسم..

باورم نمیشه..

ولی زندگیم به حالت قبلیش برگشت..

سخت! ولی

تموم شد..

کی ؟ کی ؟ کدوم روز؟ کدوم ماه؟

پس چقدر دیگه باید صبر کنم؟؟ :(

نوشته شده در پنجشنبه 11 خرداد 1402 ساعت 13:35 توسط زهرا|

بی تو این شهر برایم قفسی دلگیر است


شعر هم بی تو به بغضی ابدی زنجیر است


آنچنان می فشرد فاصله راه نفسم


که اگر زود ، اگر زود بیایی دیر است


رفتنت نقطه ی پایان خوشی هایم بود


دلم از هرچه و هر کس که بگویی سیر است


سایه ای مانده زمن بی تو که در آینه هم


طرح خاکستریش گنگ ترین تصویر است


خواب دیدم که برایم غزلی می خواندی


دوستم داری و این خوب ترین تعبیر است


کاش می بودی و با چشم خودت می دیدی


که چگونه نفسم با غم تو درگیر است


تارهای نفسم را به زمان می بافم


که تو شاید برسی حیف که بی تاثیر است



نوشته شده در دوشنبه 29 فروردين 1401 ساعت 1:15 توسط زهرا|




امیدوارم سال نو سال تو باشه منِ عزیزم🌱💛


نوشته شده در شنبه 6 فروردين 1401 ساعت 3:39 توسط زهرا|

به هر دری زدم نشد..

دلم گرفته بود اما هیشکی نبود

حرف بزنه باهام..

باز اومدم اینجا...

بازم اتفاقای بد امسال قرار نیس

این لحظات اخر سال

دست از سرم برداره...

خیلی احساس تنهایی و بدی دارم


#عین

نوشته شده در جمعه 6 اسفند 1400 ساعت 3:03 توسط زهرا|

کاش کسی بود و به اغوشش پناه میبردم

از دست تمام کسانی که دلم را هزار تکه کردن

خستم کردن...

بازم بگم امشبو فراموش نکن...

دیگه چن وقایه همش شبه

فقط شبه💔

هر لحظه شبه🥀

دیگه تمومه همه جی...

نوشته شده در جمعه 29 بهمن 1400 ساعت 3:25 توسط زهرا|

من دلم می خواهد


خانه ای داشته باشم پر دوست


کنج هر دیوارش


دوستانم بنشینند آرام


گل بگو گل بشنو


هر کسی داخل خانه پر مهر و صفا مان گردد


یک سبد بوی گل سرخ به ما هدیه کند


شرط وارد گشتن


شستشوی دلها


شرط آن


داشتن یک دل بی رنگ و ریاست


به درش برگ گلی می کوبم


روی آن با قلم سبز بهار


می نویسم ای یار ......


خانه دوستی ما اینجاست


تا که سهراب نپرسد دیگر


خانه دوست کجاست..!؟

نوشته شده در دوشنبه 4 بهمن 1400 ساعت 1:53 توسط زهرا|

چه خوبه که امتحانام تموم شدن!

این حرف راسته که..

قسم به کوتاهی روز های خوش

این روز های بد هم میگذرد..!

هر اتفاقیم برام افتاده مهم نیست ولی..

امشب حالم خوبه..!

حداقل این لحظه غصه چیز خاصی

درگیرم نکرده..

نکند اندوهی سر رسد از پس کوه..!

🪐💛🌥

نوشته شده در دوشنبه 4 بهمن 1400 ساعت 1:48 توسط زهرا|

نا رفیقی از کسی که فکر میکردم

شده بهترین رفیقم..🚫


✔︎ بماند به یادگار

از هزار و چهار صد

ده

بیست و هشت


😏دیگه به هیچکسی اعتماد ندارم🖐️


نوشته شده در سه شنبه 28 دی 1400 ساعت 2:11 توسط زهرا|


خانه دوست كجاست؟


در فلق بود كه پرسيد سوار


آسمان مكثی كرد


رهگذر شاخه نوری كه به لب داشت


به تاريكی شن ها بخشيد و به انگشت


نشان داد سپيداری و گفت


نرسيده به درخت


كوچه باغی است كه از خواب خدا


سبزتر است


و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است


ميروی تا ته آن كوچه


كه از پشت بلوغ سر به در می آرد


پس به سمت گل تنهايی می پيچی


دو قدم مانده به گل


پای فواره جاويد اساطير زمين می ماني


و تو را ترسی شفاف فرا می گيرد


در صمیمیت سیال فضا، خش‌خشی می‌شنوی:


كودكی می بينی


رفته از كاج بلندی بالا


جوجه بردارد از لانه نور


و از او می پرسی


خانه دوست كجاست¡¿


نوشته شده در دوشنبه 13 دی 1400 ساعت 1:55 توسط زهرا|

هیچ کس نمیدونه کدوم روز

روز اخرشه !!


خیلی دارکه این 🖤

نوشته شده در يکشنبه 12 دی 1400 ساعت 4:13 توسط زهرا|

☃️از زمستانت لذت ببر❄

🌏 قرار نیست اتفاق خارق العاده ایی بیوفته تا بخندی :)))))

🙂 تا دندون داری بخند👄

🌱 تا دستات جون داره

دست نیازمندی رو بگیر🌱

🤍 تا قلبت میتپه

قلب کسیو نشکن❌

🦋 تا جسمت روح داره

🧚🏻‍♀️ قدر لحظه هات رو بدون زهرا♡

نوشته شده در يکشنبه 12 دی 1400 ساعت 4:11 توسط زهرا|

روزا دلگیر شدن :((((

کم مونده پاییز امسالم بره تا سال دیگه ...

پیداش نشه!!!

نوشته شده در دوشنبه 22 آذر 1400 ساعت 1:27 توسط زهرا|

خانه دلتنگ غروبی خفه بود

مثل امروز که تنگ است دلم

پدرم گفت چراغ

و شب از شب پُر شد

من به خود گفتم

یک روز گذشت

مادرم آه کشید

زود برخواهد گشت

ابری آهسته به چشمم لغزید

و سپس خوابم برد

که گمان داشت که هست این همه درد

در کمین دل آن کودک خرد؟

آری آن روز چو می رفت کسی

داشتم آمدنش را باور

من نمی دانستم معنی هرگز را

تو چرا بازنگشتی دیگر؟


❤️🌱

نوشته شده در شنبه 13 آذر 1400 ساعت 0:41 توسط زهرا|

یاده اون روز هایی خوش که


انقدر همه چیز زود قدیمی نمیشد...


اوابلاگ عزیزم....


چه روزایی اومد گذشت و تموم شد...


از تموم شدنش ناراحت نیستم


اما...

نوشته شده در چهارشنبه 29 ارديبهشت 1400 ساعت 1:02 توسط زهرا|

یکمین روز از دوازدهمین ماه سال هزارو سیصدو نود و نه



معلم خندید و گفت:

زمین گرد است.

و من مانده ام در این خیال

که روزی تو را در انتهای جهان خواهم دید!


هوشنگ ابتهاج

نوشته شده در جمعه 1 اسفند 1399 ساعت 4:26 توسط زهرا|


آخرين مطالب
» بدهی
» راه برگشت
» امشب قرنطینه برفی
» نارفیق قسمت هزار و یکم
» خدایاشکرت
» غم عالم
» بالاخره شد
» سال اخر دانشگاه کذایی
» بدون عنوان
» کار سخت و راه ناهموار
» بیماری
» مرداد
» سلام
» چند وقت پیش
» تازگیا
» برام زیاده
» سیاه..
» سال نو
» نشد
» غم من غمی نم ناک است

Design By : RoozGozar.com