شما در حال مشاهده نسخه موبایل وبلاگ

کوه شیشه ای

هستید، برای مشاهده نسخه اصلی [اینجا] کلیک کنید.

مرگ

مرگ اگه همون حس خلاصی و سقوط و رهاییه...

خیلی بهش نیاز دارم الان.......................................

مااااماااان

راستییییی فردا تولد مااااامااااااانمهههههههههههه

حتما باید یه چیزی براش بخرم🥺💘

قربونت برم زن

با ایین ۹ فروردینت

برتر

امشب اومدم باز خونه الهه

یکم کلافه و بی حوصله بودم که رفع شد

اما یکم نگران اون جشنوارم..

میخواستم خوب باشه ولی هیشکاری نکردم براش

راستش استرس دارما ولی حسرتم هست

ناامیدی و خلا معنا و هدفم هست

ب خودم قول میدم همین چند روز باقی مونده رو

تلاش کنم انقدر شل نگیرم همه چیو

یعنی همه چی رو نه!!

من چیز های مهمو شل میگیرم

چیز های مزخرف رو همیشه جدی نگه داشتم..

درست میشم میدونم ب ی جام الهام شده

راستی این اوابلاگ میزنه امار پست هامو ۴۰۰ و خورده ایی نفر

منکه دوست ندارم کسی بیاد اینجا تازه بیادم کی حوصله دارع

نشخوار های ذهنی منو که در اثر گاز گرفتگی کرم های سرمه رو بخونه!!

منکه باورم نمیشه!اگه کامنت میذاشتن باورم میشد😂

عید داره تموم میشه

ایدا میره

هدیه و ارزو و مهنا و بقیه هم میرن...

من درگیر این ترم اخر لعنتی

که تمومش کنم...

ابنم میگذره انشالله که زود زود میگذره

ب خوبی و خوشی میگذره

خدای مهربونم

مثل همیشه شکرت گزارتم از اعماقوجودم به خاطر

همان چیز ها که خوووووووب میدانی🌻💖

گمشده

امشب به خودم قول داده بودم که زودتر بخوابم اما الان ساعت ۳ شد و من هنوز بیدارماتفاق‌های جدیدی افتاده توی این مدت که چیزی ننوشتم الان انقدر بی حوصلم که این متن رو دارم با تایپ صوتی می‌نویسم توی این مدت هدیه ازدواج کرد عید شد آرزو اومد به خونه ما ولی من در این تعطیلات به جای اینکه خودم را پیدا کنم بیشتر گم شدم به خاطر این بود که توی این مدت

بیشتر از درد خودم بیشتر از سختی‌هایی که خودم می‌کشم

به غصه‌ها و مشکلات دردهای توی دل آدم‌های اطرافم بیشتر توجه کردم

و متوجه شدم که اوضاع روز به روز داره بدتر می‌شه من دارم روز به روز ناامیدتر می‌شم کاری از دستم برای آدم‌های اطرافم بر نمیاد و همین من رو خیلی غمگین و افسرده می‌کنه من قبلاً حالم اگر هم بد بود ولی باز هم خود را می‌شناختم ما الان احساس می‌کنم که گم شدم آدم‌هایی که این اواخر می‌شناختم ولی رابطه‌ام را با آنها تمام کردم باعث شدند که من احساس متفاوتی نسبت به خودم داشته باشم به من حس گناه و حس‌هایی که قبلاً فکر می‌کردم در من وجود ندارد را احساس می‌کنم شاید خنده‌دار باشه ولی من قبلاً خودم را مثل کف دستم می‌شناختم ولی الان برای اینکه کمی خودم را بهتر بشناسم دست به دامن آزمون‌های شخصیت شدم و چیزهایی که می‌خوانم برایم تازگی دارد و خیلی عجیب است من همیشه آدم برونگرایی بودم و الان نیز هستم ولی در تست شخصیت گفت که من بیشتر درونگرا هستم و این تا حدودی اشتباه است صلاً معتبر نبود بهش فکر نمی‌خوام بکنم یک چیز بی‌رببط توی آمار وبلاگم داره نشون میده که حدود ۳۰۰ نفر مطلب‌های من را می‌خوانند و من واقعاً خندم می‌گیرد که کسی هست این خزعبلات ذهنی من را بخواند بیشتر اینجا ذهنم را بالا می‌آورم و راستش دوست ندارم کسی این‌ها را بخواند و فکر کند من دیوانم این روزها خیلی افسرده کلافه واقعا کلمات چقدر حقیر کم ارزش و دستشان چه کوتاه هست از ابراز احساس آدم‌ها فشار مالی خیلی برایم زجرآور است خته که هر طور حساب می‌کنم می‌بینم می‌شود چیزهایی که می‌خواهم را به جا بیاورم مثلاً عروسی هدیه تولد خصی که اول اسمش با آ شروع می‌شود تمام شدن دانشگاه بدهی عجیبی که به دانشگاه دارم من الان تصور نمی‌کنم که مهر ماه چطور با ۴۰ دانش آموز سر و کله بزنم و دیگه الان حوصله صحبت کردن با مهنا را ندارم وجودم پر از عذاب وجدان است حس بدی دارم اش می‌شد برای خودم کاری بکنم ولی خسته‌تر از اینم ر روز برنامه می‌چینم که فردا این کار را انجام می‌دهم ولی نمی‌دانم که باید چه کاری را انجام دهم ولی می‌دانم که چه کاری را باید انجام دهم ولی نمی‌دهم ه انجام هیچ کاری را ندارم حوصله صحبت با هیچ کسی را ندارم حالم بد است می‌خواهم پاچه تمامی دنیا را بگیرم می‌خواهم محبت کنم می‌خواهم درست شوم می‌خواهم خوب حرف بزنم می‌خواهم بهانه نگیرم پای صحبت آدم‌ها بتوانم با خاطرات و جوک‌هایی که تعریف می‌کنم قهقهه بزنم و بخندم می‌خواهم انقدر افسرده نباشم انقدر دیر نخوابم برای آن جشنواره لعنتی طرح بریزم طرح درس بنویسم ایده بدهم دست ساز درست کنم وای وای می‌خواهم مغزم را بالا بیاورم حس می‌کنم مغزم پر از مورچه‌هاییست که دارم توی سرم رژه میرن این روزها تمام می‌شود و من هنوز خودم را جمع و جور نکردم باید بروم اردبیل اصلاح می‌کنم باید بروم وابگاه و باید آن دو نفر را تحمل کنم و این خودش اعصاب فولادی می‌خواهد ازشان بدم میاد دوست دارم تا آخر عمر چشمم به چشمانشان نیفتد و ریختشان را نبینم ولی مجبورم تحملشان کنم ای من خدای مهربانم خدایی که در آسمان‌ها زمینی خدایی که مرا آفریدی خواهش می‌کنم به من کمک کن من جز تو کسی را ندارم خاطرات بد مرا از ذهنم پاک کن به من کمک کن تا به کسانی که عزیزم عزیزم هستند به کسانی که مرا دوست دارند ه کسانی که به من نیاز دارند خوبی کنم حالشان را خوب کنم کمکشان کنم خدایا به من توان بده بتوانم خیال پردازی کنم انقدر تسلیم حقیقت و تسلیم روزمرگی‌هایم نباشم خدای من به من کمک کن این ناامیدی را که در وجودم رخنه کرده را از بین ببرم انقدر ناامید و افسرده نباشم بتوانم شاد باشم تلاش کنم ضعیت الانم را تغییر بدهم خدایا خواهش می‌کنم کمکم کن

بدهی

کاش هیشوقت ادم به اجبار تن نده..

اجباری که آرزوت بود!

کاش یکم عدالت وجود داشت تو این دنیا..

کاش وقتی داشتن به آدم ها دارای تقسیم میکردند

همه دارایی هاشون یکسان بود...

شروع این دنیا با مابرابریه..

ما چه انتظار بیهوده ایی داریم...

مشترک مورد نظر ۸۰ درصد جوانی شما با فکر و خیال گذشت..

راه برگشت

امروز دوم بهمن سال صفر دو امتحان اخر رو هم تموم کردم

و الان دارم برمیگردم..

راه رفته رو دارم برمیگردم..

راهی که حدوددو سه ساله مرتب میرم و میام

گاهی با خنده گاهی شادی گاهی گریه و چند بار با حال مرگ

و اصلا از یادآوریش خرسند نمیشم

میخواستم شکرگزاری امروز رو انجام بدم

خدایا من خودم و زندگی ام رو با کسی مقایسه نمیکنم

بخصوص امروز امروز..

امروز من خوشحال از پایان امتحان خوشحال از برگشت و دور شدن

از اون ادم های سمی که حتی نفس کشیدنشونم تو هوایی من هستمم

ازارم میداد..

حداقل تا بیست رو قرار نیست تحمل کنم

بعد بیست روز هم که خدا خیلی خیلی جلو تر از ماست

اون میدونه..

قراره ایدا بیاد

ی زندگی ساده ساده ساده خواهم داشت در این بیست و یک روز

و ب سرعت برق و باد خواهد گذشت..

حرف از مقایسه شد..

اونایی که چندین سال پیش با من تو این وبلاگ بودن چیشد؟

رفتن؟

الان هرکدومشون ی گوشه دنیان..

من ولی..

شاید از لحاظ جغرافیایی سر خونه اولمم

الان این وبلاگ تبدیل شده ب کنج عزلت من

ب گوشه متروکه ذهنم

ب مخروبه خیالم

بماند..

ولی اینجارو دوست دارم..ریشه در خاکم!

مثله همینجا که دوستش دارم ولی ارزومه ک برم..

کاش ی روز بشه که برم نه؟

کاش ی روزی با یه حالت خیلی متفاوت تر

خوب ها

خیلی خوب

نوشته هامو بخونم و مرور کنم

عین اون فیلم دفترچه خاطرات..

چیزی نمیخوام بگم دیگه..

چمدون و همه چیم رو بستم...

شکر خدای من

ارد.پل راه.یازده و بیست و سه


امشب قرنطینه برفی

امروز بیست و چندم دی ماه سال چهار و صد و دوعه

دارم به خودم فشار میارم که بنویسم اما نمیدونم چرا حوصلشو ندارم

اومده بودم خوابگاه برای امتحانای ترم ۷ که یه برفی اومده که شده بحران

زندگی مختل شده نه میذارن از در این زندان که اسمش ب نماد دانشگاهه

پا گذاشت بیرون..

نه کسی رو دارم که بتونم این روز های مزخرف رو سپری کنم

حداقل یکم تنوع باشه ، یه هم صحبت باشه، یکی باشه که حواسش بهت باشه

این روز های و همه ی روز ها اگه آری نبود..

من تنها ترین و همه ترین های بد جهان بودم که میدونم‌اگه بشمارم

ب گریه میوفتم پس میگذرم ازش..

اتاق فضای بدی داره نمیخوام ازش بگم

بعدا که میخونم ممکنه حالم بد بشه..

دوس دارم زودتر تموم کنم و برم هرجا که شده فقط برم

میخوام برم تبریز ولی میدونم ارزو از من توقع داره و من

برای براورد کردن توقع یه زن با دوتا بچه واقعا نمیرم

میرم یکم فشار های اینجارو فراموش کنم

امااز حق نگذریم ارزو واقعا خواهر خوبیه هیچوقت

من ر تحت فشار نمیذاره به خاطر خودش

فداکاره فدا کاره عین مامان..

اره مامان..

مامان خوبم..

خیلی دوسش دارم اما واقعا دختر بدیم

مامان فکر میکنه من دوسش ندارم وهیچ ترسی از نبودش ندارم

اما نمیدونه من خیلی شب ها با ترس نبودش گریه میکنم و دعا میکنم

خدایا عمرم رو باهاش تقسیم کن..

من بی مامان..

خدایا خودت حواست باشه دیگه خب؟ مامانم رو نگهدار همیشه

تا همیشه قبل از مرگم خواهش میکنم

دلم برای الهه تنگ شده

واقعا نمیدونم اگه اونو نداشتم چیکار میکردم اون همراهه رفیقه

خواهره همه چیه عشقه عشق..

فقط حیف که خیلی تنهاست..خیلی ناراحته..خیلی حوصله اش سرمیره

هیچ که تفریحی نداره..حیف که..

از ایدابگم...

چقدررر سختشه امتحانا گفته بودم؟ ترم ۳ شده

اره حیف اون دوسال دیگه تموم میکنه

و من مجبورم دو سال ازگار منتظرش بمونم..

تازه بعد اونم نمیاد پیشم..

اون فقط میخواد بره..

میدونم تو قسمت من و ایدا پیش هم بودن نیست

همیشه جدایی و دوری هست.

یا دوری اون از من ، یا دوری من به اون..

قبلا خودخواه بودم ارزو میکردم‌هنیشه پیش من باشه

اما الان من میخوام هر جا ک دلش خوش باشه باشه اما

همیشه رفیق من باشه

بود و نبود من براش خیلی فرق کنه فکر کنه که باید حتما من باشم..

نگه که فرقی نداره باشه یا نباشه..

باید اینو یه روز ب خودشم بگم..

الان نمیتونم بگم چون به اندازه کافی سر امتحانای طویلش ناراحته


راستی یاداونی که

به قول مهدی احمدوند

یادمه یه روز یکی بود..

عاشق نگاش شدم من.

همیشه تو خواب تو رویا

میدیدم کنارشم من بخیرر....

الان کجای دنیاست نمیدونم...


خدایا راستی شکرت

هزار هزار بار شکرت

هزاران هزاران هزاران بار شکرت

خوشی های زندگی ام و زندگی عزیزانم را مستدام و روز افزون کن

آمین💛🌿

نارفیق قسمت هزار و یکم

میم

و

سین


باعث شدند عکس ها و خاطرات خوب دوران دانشجویی هم

همراه خودشون به سطل زباله سرازیر بشن..



خدایاشکرت

خدای مهربان تر از مادرم

تورا شکرگزارم

بخاطر همان چیزهایی که میدانی🌿

غم عالم

او دلش میخواست به حال تمام عزیزانش بگرید...

و چاره ایی پیدا کند

چه کند که

مشکلات بزرگ

و دست ها و توان او اندک بود

12345
last